امروز در حالی این وبلاگ رو به روز رسانی میکنم که من و همه کسانی که میشناسم از دلهره و اشوب لبریز هستن و کسی نمیدونه چه اتفاقی در انتظارمون هست. یک زمان فیلمهایی میدیدیم که بحرانی کل دنیا رو دگرگون میکنه و با دیدن این چیزها خیلی برای ما دور از ذهن بود و به چشم تفنن و سرگرمی به اون صحنه ها نگاه میکردیم امروز ولی در دنیای واقعی میبینیم که چطور که اشتباه ناچیز کل دنیا رو تحت شعاع قرار داده یک اشتباه سهوی یا عمدی که از کنترل ظاهرا خارج شده و معلوم نیست شاید هم هنوز داریم بازی داده میشیم و مثل همون فیلمهای سرگرم کننده یک مافیا پشت این ماجرا هست و میخواد دنیارو تحت سلطه خودش بگیره! ویروسی به نام کرونا که خیلی آرام و بی نشانه اومد ولی با جنجال و هیاهو داره ویران میکنه و پیش میره امروز وقتی به خیابانهای شهری که یک هفته قبل از تحویل سال باید پر نشاط باشه نگاه میکنی شهری نیمه تعطیل و غم زده و پر هراس که انسانها از سایه همدیگه فرار میکنن مبادا یک لحظه غفلت زندگی خودشون و خانوادشون رو تباه کنه بیماری مسخره ای که نه سن و سال میشناسه و نه قابل درمان هست تنها به شانس بستگی داره که کسی بتونه از این بیماری جان سالم به در ببره یا نه. و دردناکتر اینه که فقط خودت رو درگیر نمیکنه ممکنه خودت بمونی ولی باعث مرگ عزیزترین کسان زندگیت بشی و این عذاب آور تره! اینکه با وجود پیشرفت علم و آگاهی باز هم یک ویروس ناقابل از راه برسه و دنیارو با بحران مواجه کنه و درمانش ممکن نباشه واقعا همه رو بهت زده میکنه شاید این اولین بار در کل تاریخ باشه که موضوعی باعث تحت الشعاع قرار گرفتن همه جهان بصورت هم زمان شده مسجد و کلیسا و خانه خدا و مقر پاپ اعظم هم زمان تعطیل شده بازار بورس جهانی با نوسانات شدید مواجه شده و مسابقات بین المللی متوقف شدن و حتی جنگ ها متوقف شدن و همه در انتظارن ببینن چه اتفاقی قراره رخ بده این شاید اولین بحران جهانی باشه ولی مسلما آخرین بحران نخواهد بود چون این میتونه اولین سلاح بیلوژیک باشه که به ظاهر غیر عمد به جهان شلیک شده ولی آخرین سلاح نیست وقتی با یک ویروس میشه دنیا رو دگرگون کرد دیگه کشورها برای آسیب رساندن به همدیگه نیازی به بمب اتم و سلاح شیمیایی و جنگ تن به تن ندارند. انسانها از درون هر شخص به اون حمله میکنن و از بین میبرنش و این یعنی فاجعه. ای کاش اون شهاب سنگی که قراره به زودی از کنار این سیاره بیماره بگذره بهش اصابت کنه و همه این فجایع و ظلم ها و دنیای غم انگیز به غباری زیبا تبدیل بشه و پرونده این زمین بسته بشه.
مرا تا انتهای عشق برقصان.
همیشه این کنجکاوی وجود دارد که منشا این ترانه چیست. شکلگیری هر ترانهای با دانهای آغاز میشود که کسی یا چیزی در جهان در ذهن شما می کارد و همین دلیل این موضوع است که نوشتن یک ترانه انقدر رازآلود است. اما این ترانه (مرا تا انتهای عشق برقصان) وقتی شکل گرفت که من شنیده بودم یا جایی خوانده بودم یا به نوعی می دانستم که در اردوگاههای مرگ همجوار کورههای آدم سوزی، در برخی از آنها، یک کوارتت زهی، مجبور به اجرا می شدند، در حالی که این جنایت در حال رخ دادن بود، جایی که همه مردم سرنوشت محتوم به مرگ داشتند. و آنها در حالی که هم سلولی هایشان در اتاق گاز کشته و سپس در کورهها سوزانده می شدند، به اجرای موسیقی کلاسیک می پرداختند. بنابراین جایی که گفته میشود با ویلنی آتشین مرا به سوی زیبایی ات برقصان» به معنی درجهای از زیبایی است که با یافتن کمال در زندگی به آن دست می یابیم، به معنای پایان این وجود و پروراندن سودای دستیابی به این کمال. با این حال زبان گفتگو در این شعر به همان گونهای است که ما برای کسانی که دوستشان داریم به کار می بریم. بنابراین شعر مرا تا انتهای عشق برقصان» چون از احساسات عمیق عاطفی بر می خیزد، حتی اگر هیچکس دلیل شکلگیری آن را نداند، در بسیاری از مواقع پرشور احساسی، به دل می نشیند.
منبع : ویکی پدیا
لینک دانلود آهنگ :
Not supported
دانلود آهنگ لئونارد کوهن - تا آخر عشق برقصان مرا
امروز که یکی از پیچ و خمهای زندگی بدجوری درد به دلم آورده بود رفتم تا با خوندن چند آیه قرآن به خودم آرامش بدم ولی توی یک وبلاگ چیزی خوندم که خشم منو بیشتر کرد. نوشته بود خدا به اندازه لیاقت و ظرفیت آدمها بهشون نعمت و روزی میده و این مسخره ترین جمله ای بود که میشد از قرآن برداشت کرد اگه اینطور باشه پس خدا هم داره ناعادلانه برخورد میکنه پس میشه اینجوری نتیجه گیری کرد که اونیکه این دنیا بنز سوار میشه و خونه میلیاردی داره لیاقتش پیش خدا بیشتر بوده پس حتما اون دنیا هم میره بهشتچون خدا به هر که بخواهد بی حساب عطا میکند! کلا یک عده اومدن که چون لایق تر هستن زندگی خوبی کنن و برن بهشت و یک عده هم اومدن که واسه خودشون تو بدبختی و زجر و نکبتی که زندگیشون رو فرا گرفته جون بکنن تا بمیرن و اون دنیا هم که اینجور که مشخصه قرار نیست از لطف خدا بهره مند بشن و میرن به جهنم!! نه نه من اصلا نمیتونم چنین چیزی رو بپذیرم ترجیح میدم باور کنم خدایی وجود نداره تااینکه باور کنم خدا وجود داره ولی عادلانه عمل نمیکنه شاید اگه باور کنم خدا وجود نداره به خودم کمک کنم ولی وقتی باور کنم خدا به بندگانی که خودش بهتر آفریده لیاقت و ظرفیت بیشتری داده پس برای اونها دنیای متفاوتی رقم زده ازش متنفر میشم و کمرم میشکنه و نمیتونم دیگه به زندگی ادامه بدم. من از همین تریبون به خدایی که ممکنه گذرش به این وبلاگ بیفته و سری بزنه میگم تو درمقابل اونی که بهتر نیافریدی بیشتر مسئولی! اگر مخلوقات تو از کوره پخت و پز خوب از آب درنیومدن اگه چشمانشون جز پلیدی چیزی نمیبینه و دستانشون جز پلیدی کاری ازش بر نمیاد اگه نرم افزار ذهنشون جز واسه نامردی و پستی تنظیم نشده اگه تو نکبت و کثافت دارن غلط میزنن و زجر میکشن و درد میکشن و درانتظار مرگ هستن تا نجاتشون بده تو ای خدای ناعادل تو مسئولی!
من به همه اونهایی که امروز نگاه غم انگیز و سردی به این دنیا دارن و یا هر صبح با نگرانی و استرس و افسوس از خواب بیدار میشن و راه نجاتی ندارن به همه اونهایی که دارن از زاده شدن درد میکشن میگم بیاین باور کنین خدایی وجود نداره و خودتون به حال خودتون فکری بکنین هیچ معجزه ای قرار نیست رخ بده! خودتون باید تلاش کنین و دوام بیارین تا این روزهای بد بگذره همین!
– انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد.
– دوستت دارم، نه بهخاطر شخصیتت، بلکه بهخاطر شخصیتی که من هنگام با تو بودن پیدا میکنم.
– هنوز مُردهای در اینجا نداریم، وقتی کسی مُردهای زیرخاک ندارد، به آن خاک تعلق ندارد.
– اینکه چند سالت است، سن تو نیست؛ چند سال را احساس میکنی؟ این سن توست.
– هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران. – اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد.
– مرگ نه با پیری، بلکه با فراموشی میآید! زمان نمیگذرد، بلکه فقط تکرار میشود.
اگر روزی انسان در کوپهٔ درجهٔ یک مسافرت کند و ادبیات در واگن بار، کار دنیا به سر آمده!
نسلهای محکوم به صد سال تنهایی، فرصتی برای زندگی دوباره در روی کرهٔ زمین نخواهد داشت.
فقر یعنی بردگی عشق. گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد، هر بهاری که میگذرد دیگر بر نمیگردد و حتی شدیدترین و دیوانه کنندهترین عشقها هم حقیقتی ناپایدار است.
جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی.
هیچ آرمانی در زندگی ارزش این همه سرافکندگی و خفت را ندارد.
مردها چه قدر عجیبند! از یک طرف تمام عمر خود را به جنگ با کشیشها میگذرانند و از طرف دیگر کتاب دعا هدیه میدهند.
آنچه از تو ناراحتم میکند این است که همیشه درست آنچه را که نباید بگویی، میگویی.
ادبیات بهترین بازیچهای است که بشر اختراع کرده است تا مردم را مسخره کند.
زن گذاشت تا اشک او تمام شود. با نوک انگشتان سر او را نوازش میکرد و بدون اینکه او را وادار به اعتراف کند که به خاطر عشق اشک میریزد، فوراً قدیمیترین گریهٔ تاریخ بشر را شناخت.
همیشه چیزی برای دوست داشتن وجود دارد. اولین آنها را به درختی بستند و آخرین آنها طعمه مورچگان میشود. نسلهای محکوم به صد سال تنهایی فرصت مجددی روی زمین نداشتند.
وقتی کسی مُردهای زیر خاک ندارد، به آن خاک تعلق ندارد یک روز رم خوشگله به آسمان رفت.
سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آرام و بی اعتنا به نوع تازه زندگی که به خانه هیجان میبخشید، به این نتیجه رسیده بود که راز سعادت دوران پیری، چیزی جز بستن پیمانی شرافتمندانه با تنهایی نیست.
فرناندا وقتی که میدید او از طرفی به ساعتها فنر میگذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون میآورد، با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف میسازد و از طرف دیگر خراب میکند. سرهنگ با ماهیهایی طلایی، آمارانتا با دوختن دکمهها و کفن، خوزه آرکادیو دوم با نوشتههای روی پوست آهو و اورسولا با خاطراتش.
برای من فقط کافی است مطمئن باشم که تو و من در این لحظه وجود داریم، همین…
****صد سال تنهایی. شاهکار ماندگار گابریل گارسیا مارکز****
آنان تنها درمقابل مردانی که هنوز مهار نشده اند و میتوانند به دشمنان آنها مبدل شوند و یا در برابر ملکی که به سختی تسخیر می شود، احساس آسایش و خوشنودی میکنند!
گامها میگویند که مرد آیا در راه خویش گام میزند یا نه!
پس راه رفتنم را بنگرید
آنکه به هدف خویش نزدیک میشود، رقصان است!
نیچه ،پادشاه فلسفه!
جاده منتخب :
دو جاده در جنگلی زرد فام از همدیگر جدامیشوند،
و متأسفانه من قادر نبودم هر دویشان را دنبال کنم
پس برای انتخاب یکی،مدتی طولانی ایستادم
وبه امتداد آن،تا جایی که چشم کار می کرد نظر انداختم
تا جایی که در زیر تپه های جنگلی پیچ میخورد و از نظر محو میشد.
سپس دیگری را برگزیدم،برای وضوح وزیباییش
و شاید به خاطر ادعای بهترش
چون آنجا علفزار بود و رهگذر می طلبید
گو این که هر دو رهگذران زیادی داشتند
و حقیقتا به یک اندازه لگدمال شده بودند
و هر دوی آن ها آن روز صبح،مانند هم آرمیده بودند.
با برگهایی که هنوز جای هیچ ردپایی برآنها نیفتاده بود
آه،من اولی را به روز دیگری موکول کردم!
می دانستم که هر راهی به راه دیگر میرسد و این ادامه می یابد…
پس شک داشتم که هرگز فرصت برگشت بیابم
پس:جایی سالها و سالها بعد،
این جمله را با آهی آرامش بخش خواهم گفت:
دو جاده در جنگلی از هم جدا می شدند،و من
من آنرا که مسافر کمتری عبور کرده بود برگزیدم،
و همین،تمام دگرگونی های زندگیم را موجب شد.
واقعا همه ی دگرگونی های زندگیم را موجب شد.
درباره این سایت